باران شدید بود گفت: باید بروم، گفتم ((کجا)
نگفت گفتم، باید من را ببری! به زور راضی شد آن روزها درشهرداری معاونش بودم رفتیم به یک محله حلبی آباد، نزدیک فرودگاه. گفتم(( چرا این جا؟)) به باران وتندی آب جوی وخانه های حلبی اشاره کرد وگفت:
ما شهردار این شهریم. باید بتوانیم جواب این مردم را بدهیم. پیاده شد، رد جریان آب راگرفت، رفت. دید آب سرازیر شده رفته داخل یک خانه. در زد، پیرمردی آمدبیرون، گفت:((چی شده؟)) مهدی آب را نشان داد وگفت:((ما...)) پیرمرد عصبانی بود وگل آلود،هرچی از دهانش درمی آمد به شهردار و هرکس که می شناخت ونمی شناخت گفت.مهدی گفت:اگریک بیل بیاوری
بدهی به ما کمکت می کنیم، این آب را ...
پیرمرد رفت وهمسایه ها آمدند بیل آوردند.
آن شب من ومهدی جوی کوچکی کندیم
وآب را هدایت کردیم بیرون کوچه.
تااذان صبح طول کشید. تازه فهمیدیم
که مهدی شبهای قبل را کجا صبح می کرده
برگرفته شده از کتاب(خدمت ازماست)
بازدید دیروز: 37
کل بازدید :429645
آشنایی با فرزندان رهبری [88]
عاشق واقعی شهادت [716]
گل حجاب عطر عفاف [2095]
نامه ای به بابای شهیدم [1224]
دست نوشته یک شهید [708]
عصر غربت شهدا ........ [556]
خاطرات شلمچه [1682]
نام آور گمنام [556]
مادر شهیدی از ژاپن [677]
وادی السلام عشق [1342]
آخر و عاقبت ظلم و فساد .... [451]
شهیدی که مادر خود را شفا داد [833]
به یاد شهید احمد کاظمی [1005]
بوی چفیه رهبر [823]
[آرشیو(21)]
زندگینامه شهید خرازی
شهید مهدی باکری
شهید بابایی
سابقه تاریخی جنگ
سجده شکر
بزم عشق
آشیان
الهـی
درد دل
اسراء
شفای روح
شهید بی سر
دل نوشته
نجوا با پدر
بهترین دوست من
آرشیو
آرشیو 2